مهدی کوچولوی شیطون بلا!
عشق را دوست دارم چون تو را دوست دارم سلام عزیز دل مامانی!خوبی گلم؟نمی دونم وقتی داری این مطالبو میخونی کجایی وحالو روزت چه جوریه الان که دارم از تو مینویسم دقیقا یک سالو 6ماهو18روزو13ساعتو5دقیقه و6ثانیه داری خیلی خیلی شیطونو بلا شدی!همش دوس داری شیطنت کنی هرچی هم که دم دستته پرتاب میکنی!منو بابایی همش باید مراقب باشیم که یهو یه ملاغه ایی بشقابی لیوانی ...نخوره تو سرمون مدامم که بهونه گیری میکنی وبا اشاره میگی اینو میخوام اونو میخوام من واقعا بعضی وقتا کم میارم که چیکار باید بکنم تا تو آروم بشی!آخه به هر چی اشاره میکنم باز میگی نآآآآآآ!الهی قربون نآ گفتنت برم من!فقط موقعی میتونم به کارام برسم که تو در حال تماشا کردن کارتو...
نویسنده :
بابا ومامان
13:21
پی پی:روز تولد بابایی
سلام پسمل گل مامانی دیروز بابایی کارت تفلدتو دید کلی خوشحال شد و یه ماچ گنده از لپات گرفت وازت تشکر کرد و تو خندیدی و گفتی بآآآآآآآابآآآآآآآآآا ددددددددددد منم واسه بابایی یه کیک خونگی خوشمزه درست کردم . ولی ی ی ی یه اتفاق باعث شد بابایی هیچوقت دیروزو یادش نره؟ چه اتفاقی؟آخخخخخخخخه بابایی برای اولین بار روز تولدش مجبور شد پوشکتو عوض کنه گلکم قضیه از این قراره که:وقتی مامانی میره سرکار تو کلی پی پی میکنی بابایی هم دستو پاشو گم میکنه چیکار کنه چیکار نکنه تو رو حاضر میکنه و سریع میبره خونه پدر جون که مادر جون عوضت کنه که میبینه ای دل غافل مادر جون خونه نیست ورفته بیمارستان ملاقات ریحانه دایی علی(خدا کنه هر چه زو...
نویسنده :
بابا ومامان
14:56
روزهای پر استرس
شعرهای کودکانه
در چشمت دنیایی از لطف وزیبایی بررویت سایه ایی از عشق خدایی امروزت را سرشار از شور کودکی فردایت را روشن با نور دانایی می بینم می بینم می بینم با نرمی در گوشت لالایی میخوانم جسمت را پاره ایی از قلبم می دانم با رنجت قلب من می لرزد می لرزد با اشکت با آهت می گرید چشمانم چشمت را بردنیا برزشت و برزیبا می خواهم بگشایی دریابی فردا را فردایی که تودرراه داری فرزندم فردای آینده فردای ناپیدا ابرا رو ببین هرکدوم یه جور یکی شون نزدیک یکی دور دور میدونی چیه ابر سرگردون ما...
نویسنده :
بابا ومامان
17:19
گرمابه:-
پسملکم رفتی حموم خوشگل موشگل شی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ قربونت بشه مامانی عزیز دلم: ...
من دالم کالتون میبینم!
روروک
سلام عزیز دلم پسر گل مامانی تو الان 6ماهو 28روزته وچند روزیه که یادگرفتی به وسیله روروک راه بری قربون پاهای نازوکوچولت،مامانی الان سرکاره وتو پیش بابایی هستی قربونت برم بابا با تلفن گویای 235 برات موسیقی گذاشته بود وتو از تو روروک دستو پا میزدی تلفنو از دست بابا بگیری که من اومدم سر کار ...
نویسنده :
بابا ومامان
15:38